پنج سطر

از هر کتاب

رویای تبت

شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند می‌زنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور می‌کرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلان دوربین خشکمان زد. حالا می‌فهمم که همه یک‌جور تعجب نمی‌کنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد. مامان چشم‌هایش دودو می‌زد و به نوبت به من و تو نگاه می‌کرد که مطمئن شود اشتباه ندیده است. من لباس محلی بلندی پوشیده بودم و در همان حالتِ ایستاده، مانده بودم مثلعروسک‌هایی که توی شیشهء استاوانه‌ای در نمایشگاه‌های محلی می‌گذارند، با دست‌های باز و نگاه مات. از دیگران چیزی یادم نمی‌آید. تودهء متحرکی بودند کهاز فاصلهء دور احساس می‌شدند. ولی آن سکوت غافلگیرکننده را هنوز هم احساس می‌کنم. مهمان‌ها به سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببینند.

تعجبم از این است که چطور توانستی آن همه چشم مراقب را نادیده بگیری. تو که چشم‌های زندگی‌ات بیشتر از هر کس دیگری بود و لابد به تلافی آن همه چشم بود که یکدفعه کور شدی و در صورتت یک جور شادی رهاشده نشست، یک جور نشاط آرام و بی‌نقص. پوست صورتت برق می‌زد و گوش‌ات انگار به موسیقی دیگری غیر از آنچه همه می‌شنیدیم بود…

■ رویای تبت

• فریبا وفی
• نشر مرکز

 

طراحی گرافیک مهدی محجوب
فریبا وفی, کتاب ایرانی, نشر مرکز