نمیدانم آیا میتوانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دستهای فروافتاده و رخت خوابآوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم میآید به شما پناه بیاورم، در حالی که سخت مرا بغل زدهاید و گرمای تن خود را به من وا میگذارید، گاهی با دو انگشت میانی هردو دست نوازشم کنید و دندههام را بشمارید که ببینید کدامش یک یکم است، و گاه به خود میآیید با کف دستها به پشتم بزنید آرام؟ بیآنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه میکنم، چه مرگم است؟ بی آن که بپرسید من کهام، از کجا آمدهام؟ و چرا این قدر دلدل میزنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
نه. دیگر نمیتوانستم.
بعد از آن سفرهای دور و دراز، بعد از آن همه سال تنهایی و دوری از چشمهای براق و سیاهی که با یک نگاه از پشت روزنهء خانهاش زندگی مرا به آتش کشیده بود، دیگر نمیتوانستم سرگردان بمانم. آنچه را که میبایست از دست میدادم، داده بودم، خودم را فنای چشمهایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهرآلود کرده بود. و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشمهایی سیاه و براق بسوزم. به جستجوی آن چشمها در گردونهای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود. بی « که اختیاری از خود داشته باشم، در کاروانی از قلم ها و رنگ ها، در لابلای ذرات گل اُخرا و سبزینه و لاجورد و رنگ انار، شهر به شهر میرفتم تا تصویرم را نقاشی روی قلمدانی بکشد و عاقبت در جایی که اصلا فکرش را نمیکردم اسیر نگاههای وحشی و معصومانهء مردی شدم که شاید پیش از او را ندیده بودم. این دیگر از بد حادثه بود یا نه، اتفاقی بود که سرانجام باید میافتاد…
■ پیکر فرهاد
• عباس معروفی
• انتشارات ققنوس