باباسبحان به لب بام نگاه کرد. آفتاب رفته بود. برخاست، خاکهائی را که به خشتک تنبانش نشسته بود تکاند و بطرف گودال رفت. دوتا بوته خاری را که لب گودال افتاده بود برداشت روی پشته!ی خار پراند و به طویله رفت. آخور را پاکیزه کرد، یک غربال کاه و یک بادیه جو توی آخور ریخت و از طویله بیرون آمد. بطرف چاه آب رفت، پشتهی کلخچ را از دهنهی چاه برداشت خاری را که بزیر ناخنش فرورفت بیرون آورد و دلو را به چاه انداخت، یک دلو آب بالا کشید و باز پشته را سرچاه گذاشت. آب دلو را به آفتابه ریخت و آفتابه را آماده لب گودال گذاشت. کمرش را باد گرفت، بزحمت راست شد، خودش را از لب گودال پس کشید، بدیوار تکیه داد و خوش خوشک پای دیوار نشست. مرغها به لانهشان خزیدند و باباسبحان فکر کرد وقتیکه برخیزد خشت در لانه را بگذارد.
شوکت آمد. روی پاهایش بند نبود. کوزه را به کنج دیوار تکیه داد، پای کوزه نشست و دست روی شکمش گذاشت. رنگش سفید شد و نفسش به شماره افتاد. باباسبحان برخاست، خشت را جلو لانهی مرغها گذاشت و بطرف عروسش رفت:
-چه خبرته دختر؟
شوکت لبهایش را جوید:
– هیچی…سرحوض شلوغ بود.
بابا سبحان بغل کوزه نشست، به رنگ و روی شوکت نگاه کرد و گفت:
– تقصیر خودته عموجان…منکه از آوردن یک کوزه آب دریغ نمیکنم. تو خودت نمیتونی آروم بنشینی…جنب وجوش زیادی برای تو خوب نیست، تو دیگر حالا دونفری
■ اوسنهی بابا سبحان
• محمود دولتآبادی
• انتشارات پیوند/انتشارات شبگیر
◄ فیلم خاک اثر مسعود کیمیایی، اقتباسی است از اوسنه باباسبحان، اما دولت آبادی در نقدی که بر این فیلم نوشت اعلام کرد که فیلم به داستان وفادار نبوده است:
کتابی که ارزش بارها خوندن رو داره. ممنون از به اشتراک گذاری