منظره دلانگیز و حیرتآوری است طرح شهر متروک در کناره قریه و حاشیه قرون، من از نیمدایرهای گذشتم. از پله «پاویون» مرکزی بالا رفتم. چند لحظه غرق تماشای ساختمانهای ساده و کهنه و بدون تزئینات اطراف شدم که روزی برای بهرهبرداری ساخته شدهاند و بیفایده ماندهاند. گرچه بسیار مستحکم و واقعی هستند ولی بنظر متروک و موهوم و رویائی و شگفتیآفرین میآیند.
علف گرم زیر آسمان پائیز و بوی برگهای خشک مرا اطمینان میداد که این عالم و این دنیای کهن را ترک نکرده بودم، بلکه دویست سال به عقب و به زمان گذشته برگشته بودم.
دنبال وسائل و لوازم خود به اتومبیل رفتم. روکشی آوردم و روی زمین افکندم. کوسنها و ترانزیستور را روی آن گذاشتم. سیگاری آتش زدم و به آهنگ «موتزار» گوش فرا دادم. پشت دو یا سه پنجره غبارگرفته نشسته بودم. و وضع کنونی را حدس میزدم. بیگمان دفتر شرکت و کار در آنجا وجود داشت. یک کامیون جلوی درهای بزرگ و سنگین توقف کرد. چند مرد درها را گشودند. آنان در عقب ماشین ساکهائی را نهاده بودند و برمیداشتند و میبردند. دیگر هیچ چیز غیرعادی و صدائی سکوت و آرامش بعد از ظهر را بهم نزد. هیچکس هم به دیدارم نیامد. کنسرت متزار پایان یافت. سرگرم مطالعه شدم. منظره تغییر کرد. بجای دوردستی رفتم، کنار رودخانهای ناشناس سر بلند کردم و دیده گشودم و خود ار میان سنگلاخها و دور از زندگی خویش یافتم…
■ زن درهمشکسته
• سیمون دوبوار
• ترجمه ناصر ایراندوست
• انتشارات اردیبهشت