آهای تودور! در را وا کن! تودور پدرم بود. اما خیلی به ندرت توی خانه ما پنهان میگردد. من به شدت دصا از جا میجستم. از منخرین اسبها بخار بیرون میزد گردههای براقشان دود میکرد. حیوانها زنگولههای گردنشان را به صدا در میآوردند و یالهای قشو خورده به هم بافته شان را که با نوارهای زرد و سرخ فیروزئی گسترش خورده تکان میدادند ارابه وارد حیاط میشد. سر و کله ادامه ...
اگر همکار محبوب خودم دکتر وایشهولتز را که در دانشکده سوربن با هم بودیم به حساب نیاورم، دوتا سرکار استواری که جلو من سینه سپر کرده بودند اولین آلمانیهائی بودند که میدیدم… دوتائی دوش به دوش تو درگاهی مستراح ایستاده بودند. چنان که انگار آن میان قابشان کردهاند. چشمهای زاغ و صورت گلبهی داشتند.هیچ کدام هنوز پشت لبشان سبز نشده بود. یکیشان چانه فرورفته دشات، یکیشان پوزه تیز پیشآمده. سن ادامه ...