هوای آبکی بندر همچون اسفنج آبستنی هُرم نمناک گرما را چکه چکه از تو هوای سوزان ور میچید و دوزخ شعلهور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیچ از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایهی ادامه ...
جمعیت ایستاده است و به اقتضای وضع، به ابتکار، مرده باد زنده باد سر میدهد. «رفیق حزبی» در صف اول ایستاده است. حالا هم، به تعبیری، مقام رهبری را حفظ کرده است. حالا که از آن سر نشده است از این سر. همان اخم آشنا را بر پیشانی دارد، با همان چهره پهن و دو شیاری که از دو انتهای استخوانهای گونه به انتهای دو لب میرسند و دو گونه ادامه ...
میخوای بری؟ کدخدا ایستاد. پاپاخ هم ایستاد. هردو کله را نگاه کردند. کدخدا گفت: «حال ننه رمضان خرابه میبرمش شهر» پنجرهء دیگری باز شد. کلهء مرد دیگری آمد بیرون و گفت: «عصر که حالش خوب بود، نبود؟» کدخدا گفت: «عصر خوب بود. اما حالا دیگه نیست. حالا دیگه حالش خوب نیست. راسی اگه پیرزن بمیره. چه کار بکنم؟ ها؟ اسلام، چه کار بکنم. پسره را چه کار بکنم؟» اسلام گفت: ادامه ...
پنجاه سال – نمیدانم زیاد عمر کردهام یا کم، همین قدر میدانم که پنجاه سال دارم- پنجاه سال دوماه کم. همین زمستان آینده، درست اول چله کوچیکه ، میباید پنجاه تا شمع بخرم و در منزل جشن تولدم را بگیرم – آن طور که خیلیها میگیرند و من هم دیدهام. یا پنج تا شمع هرکدام به نشانه دهسال، به علاوهء یکی کوچکتر. خوب، از کجا معلوم-شاید زنم مثل بعضی خدا ادامه ...
ساعت هشت صبح بود، افسرها، کارمندان و مسافران معمولا به دنبال شبی داغ و خفقانآور، تنی به آب میزدند و سپس راهیِ کلاهفرنگی میشدند تا چای یا قهوه بنوشند. ایوان آندرهئیچ لائِفسکی، جوانی بیست و هشت ساله، لاغراندام و بلوند، دمپایی به پا و کلاه کارمندان وزارت دارایی به سر، هنگامی که پایین آمد تا به کنار ساحل برود، با آشنایان زیادی برخورد کرد و در این میان دوستش، ساموئیلنکو، ادامه ...
سایهای دنبالش بود. همان سایهء همیشه. سایهء، خودش را در سایهء دیوار گم میکرد و باز پیدایش میشد. گنده بود، به نظر یوسف گنده میآمد، یا اینکه شب و سایه-روشن کوچهها او را گنده، گندهتر مینمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازهء دو تا آدم معمولی به نظر میرسید. یوسف حس میکرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. ادامه ...
در یکی از خیابانهای شرقی غربی شمال شهر تهران که پیادهروهای وسیعش همیشه خلوت است ،و عبور و مرور ماشینها در تمام اوقات، وضع نسبته مرتب و بی سر و صدایی دارد، ساعت ده و بیست دقیقه صبح یکی از روزهای نیمه پاییز سال ۱۳۵۳ شمسی، خانم جوانی که ظاهرا با خیابانها و مغازههای آن اطراف آشنا نبود، و رفتارش نمینمایاند که سکونتی طولانی در تهران دارد، با یادداشتی که ادامه ...
آهای تودور! در را وا کن! تودور پدرم بود. اما خیلی به ندرت توی خانه ما پنهان میگردد. من به شدت دصا از جا میجستم. از منخرین اسبها بخار بیرون میزد گردههای براقشان دود میکرد. حیوانها زنگولههای گردنشان را به صدا در میآوردند و یالهای قشو خورده به هم بافته شان را که با نوارهای زرد و سرخ فیروزئی گسترش خورده تکان میدادند ارابه وارد حیاط میشد. سر و کله ادامه ...
ساعت ده صبح بود و پاتریس مورسو با گامهای استوار به سوی ویلای زاگرو میرفت. تا آن زمان خدمتکار به بازار رفته و ویلا خالی بود. صبح زیبای بهاری بود، خنک و آفتابی. خورشید میتابید، اما گرمایی از پرتو درخشانش احساس نمیشد. جادهای تهی و سربالا، به ویلا منتهی میشد. درختان کاج کنار تپه، نورباران شده بودند. پاتریس مورسو چمدانی در دست داشت، و در آن صبح، تنها صدایی که ادامه ...
در یکی از کوچههای باریک پشت بازارچه سرپولک چهارراه سیروس، تهران، خانهء قدیمی کوچکی قرار داشت که در آغاز این داستان سی سال از عمر بنای آن میگذشت. خانهای بود یکطبقه از آجر سرخرنگ معروف به بهنازی، که در شمال کوچه قرار داشت. در چوبی آفتابخورده و رنگ و رو رفتهء آن که پردهای جلویش آویخته بود بدون هیچگونه دهلیزی به حیاط وصل میشد. مساحت حیات به زحمت از شصت ادامه ...