غروب سنگینی فضای دکان استاد صفی را پر کرده بود. نه روز بود و نه شب. هوا کدر بود. مثل غباری که با دود درآمیخته باشد. در رنگ غلیظ هوا، سیاهیها و لک و پیش دیوار از نظر گم بودند. کورهی کوچک آهنگری خاموش بودف و مختار ایستاده و در فکر بود. خودش شاید ملتفت حال خود نبود. اما جوری بیصدا و مبهوت بالای سر کوره خشکش زده بود که ادامه ...
«حله» چمدان غبارگرفتهاش را از میان دستهای بلند و لخت و سیاه حمزه، شاگرد شوفر خط بندر تحویل گرفت، عبایش را روی سرش صاف کرد و بی آنکه نگاه از زمین بردارد و احیانا صورت خودی یا بیگانهای را ببیند، از در گاراژ بیرون فت و در چندقدمی به کوچهای پیچید و راه خود را در میان کوچه پس کوچههای شهری که در آن چشم به دنیا باز کرده بود، ادامه ...