«حله» چمدان غبارگرفتهاش را از میان دستهای بلند و لخت و سیاه حمزه، شاگرد شوفر خط بندر تحویل گرفت، عبایش را روی سرش صاف کرد و بی آنکه نگاه از زمین بردارد و احیانا صورت خودی یا بیگانهای را ببیند، از در گاراژ بیرون فت و در چندقدمی به کوچهای پیچید و راه خود را در میان کوچه پس کوچههای شهری که در آن چشم به دنیا باز کرده بود، و قدم برداشتن، نگاه کردن، حرف زدن، مدرسه رفتن و کارکردن را آموزخته بود ادامه داد. ماسههای مرطوب ساحل همچنان بیخ دیوار کوچهها را پوشانده بود و رهگذرهای وسط روز مثل سالهای گذشته همچنان کم بودند. فقط زمستانها بود که بندر از وجود غریبهها پر میشد و همهجور آدمی را از همه ولایات ایران میتوانستی در آن بیابی. اما قبل از نوروز انگار که غریبهها از کوچه و خیابانهای بندر شسته میشدند حتی برای نمونه هم یکیشان را نمیشد گیر بیاوری. مگر سخت جانترین و بیپناهترین مردها را. آنها که در همه جا هیچ چیز نداشتند تا به هوایش بروند. فقط آنها میماندند که شمارهشان به انگشتهای دو دست نمیرسید و بیشترشان هم بلوچ بودند و زاهدانی و گاه پاکستانی و یا هندی. و ماههای بعد از نوروز رهگذرها همچنان کم بودند و اهل بندر بودند و در آفتاب و شرجی، در شب و در روز، هروقت که لازم بود آرام و بیصدا از کپرهایشان برون میخزیدند و در سایهء دیوارها راه میافتادند و به ساحل که میرسیدند خود را در آب شور دریا میغلتاندند و برای لحظههایی تب آفتاب را از تن خود دور میکردند…
■ با شبیرو
• محمود دولتابادی
• انتشارات گلشایی