قطار راهآهن از روی تپهای گذشت و از سرپیچی که در آنجا بود عبور کرد و ناپدید گشت. نیک روی مقداری پارچه کتانبی که در پشت ماشین باری بود دراز کشیده بود و مشغول استراحت کردن بود. راننده ماشین باری از آن پیاده شد و نیک را صدا زد. آنجا شهری به چشم نمیخورد و تنها چیزی که در آنجا وجود داشت ریلهای راهآهن و علفهایی بود که سوخته بودند. ادامه ...