آن سال تابستان وس خانهء مبلهای را در شمال اروکا از چف، الکلی سابق، اجاره کرد. بعد به من زنگ زد و گفت اگر آب دستم است بگذارم زمین و بروم آنجا با او زندگی کنم. گفت که الان توی واگن زندگی میکند. از قضیه واگن خبر داشتم. اما حاضر نبود جواب نه بشنود. دوباره زنگ زد و گفت، ادنا، میشود از پنجرهء جلویی اقیانوس را دید. میشود بوی نمک ادامه ...
تا چشمم به زمینهای مسطح و سیاه اطراف شیکاگو افتاد، مایوس و دمغ شدم، تمام خیالاتم نقش بر آب شد. شیکاگو را شهری دیدم غیرواقعی که خانههای افسانهایش از ورقههای زغال سیاه پوشیده در دود خاکستری رنگ ساخته شده بود، خانههایی که پیهایشان آرام آرام در مرغزار نمناک نشست میکرد. بخارهایی که به تناوب در زمینهء افق پهناور فوران میکردند، در آفتاب زمستانی درخشش مات گونه داشتند. غوغای کرکنندهء شهر ادامه ...