خانم رمزی گفت: «آره، البته، اگر فردا هوا خوب باشد»، و افزود: «ولی خروسخوان باید پاشوی.»این کلمات شادی فراوانی در پسرش برانگیخت، گویی ترتیب همهچیز را داده بودند و سفر مقدر بود که پیش بیاید و معجزهای که انگار سالهای درازی در آرزویش بود، پس از یک شب تاریکی و یک روز قایقسواری به وقوع میپیوست. چون جیمز رمزی حتی در شش سالگی به آن قبیلهء بزرگی تعلق داشت که ادامه ...
برجهای شهر «زنیط» بر فراز مه صبحگاهی سر برکشیده بودند، برجهایی زمخت از فولاد و سیمان و آهک، به ستبری صخره و به ظرافت میلهء نقره. این برجها نه قلعه بودند نه کلیسا، بلکه ساختمانهایی اداری بودند، بیپیرایه و زیبا. مه بر بناهای فرسودهء نسلهای پیشین دل میسوزاند: بر پستخانه با آن شیروانی توفالدار کج و کولهاش، بر منارههای آجری قرمز خانههای کهنهء بیقواره، بر کارخانهها با پنجرههای حقیر و ادامه ...
پای چپتان را روی شیار مسی گذاشتهاید، و با شانهء راستتان بیهوده میکوشید تا با فشاری که به در کشویی میدهید آن را به جلو برانید. از ورودی تنگ، در حالی که خود را به کنارههای آن میمالید، داخل میشوید، سپس چمدانتان را که از چرم دادندان یشمی پررنگ است، چمدان نسبتا کوچکتان را که پیدا ست متعلق به مردی است که عادت به سفرهای طولانی دارد، از دستگیرهء چسبناکش ادامه ...
سرانجام پدرم را کشتم. تکعقربهء طلایی بر صفحهء آبیرنگ برج دانشگاه مسکو، روی تپههای لنین، سرمای چهل درجه را نشان میداد. ماشینها روشن نمیشدند. پرندهها از پرواز هراس داشتند. شهر از یخزدهها گل کرده بود. صبح، در حالی که خودم را در آیینهء بیضیشکل حمام نگاه میکردم، متوجه موهایشم شدم که یکشبه سفید شده بود. سی و دو ساله بودم و سردترین ژانویه زندگیام را سپری میکردم. در واقع پدر ادامه ...
به درونم نظر میافکنم و به خود میلرزم. نیاکانم از جانب پدری برروی آب دزدان دریایی خونخوار بودند، و در خشکی جنگاور. نه ترسی از خدا داشتند و نه از انسان. از جانب مادری، نیاکانم کشتکاران پاکنهادی بودند که تمام روز را با صداقت برروی خاک خم میشدند، بذر میپاشیدند، با اعتماد منتظر باران و خورشید میماندند، میدرویدند، و به هنگام عصر بر سکوی درگاهی خانهشان مینشستند، بازوانشان را بغل ادامه ...
هنگامی که از دروازه رم، واقع در جنوب شهر، از پلاسان خارج میشویم، در سمت راست راه نیس، پس از اولین خانههای حومه، زمین بایری دیده میشود که در آن ناحیه به میدان سن میتر معروف شده است. میدان سن میتر چهارگوشهء درازی است که وسعتی دارد و در امتداد پیادهرو، این راه گسترده است و نواری از علفهای لگدمالشده پیادهرو آن را از جاده جدا میسازد. یک سوی آن، ادامه ...
آن سال تابستان وس خانهء مبلهای را در شمال اروکا از چف، الکلی سابق، اجاره کرد. بعد به من زنگ زد و گفت اگر آب دستم است بگذارم زمین و بروم آنجا با او زندگی کنم. گفت که الان توی واگن زندگی میکند. از قضیه واگن خبر داشتم. اما حاضر نبود جواب نه بشنود. دوباره زنگ زد و گفت، ادنا، میشود از پنجرهء جلویی اقیانوس را دید. میشود بوی نمک ادامه ...
جهان (که دیگران آن را کتابخانه مینامند) از تعدادی نامشخص، یا شاید نامتناهی، تالار شش ضلعی تشکیل شده است، با چاههای وسیع تهویه در وسط، که با نردههایی کوتاه احاطه شدهاند. از هرکدام از این ششضلعیها، طبقات تحتانی یا فوقانی را تا بینهایت مشاهده میکنیم. توزیع تالارها یکنواخت است. بیست قفسه بلند، از قرار پنج قفسه در هر طرف، دیوارها را، به جز دو دیوار، پوشناندهاند. ارتفاع آنها، که همان ادامه ...
از پشت پرده بوتههایی که چشمه را در بر گرفته بود، پاپای آب نوشیدن مرد را نظاره میکرد. کوره راه باریکی از جاده به چشمه میرسید. پاپای دیده بودش که -بلندبالا و تکیده و سربرهنه، با شلوار خاکستری مندرس و نیم تنهء راه راهی روی بازویش – از کوره راه بیرون آمده و کنار چشمه زانو زده است. چشمه پای درخت راشی از زمین میجوشید و روی بستری از ماسهء ادامه ...
اتوبوس خط هفتاد، پیش از آن که به آن برسیم، راه میافتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش میدود و نرسیده به سر پیچ، ناامید میایستد. صبر میکنیم تا اتوبوس بعدی. برفی ناگهانی شروع شده، فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب به جای هیاهوی روزانهی شهر را گرفته است. همه جا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایههایی خیالی، در مِه ناپدید میشوند و از درختان و ادامه ...