۸:۳۳ شب راز در چگونه مردن است. از همان موقع آغاز زمان، راز زندگی همیشه در چگونه مردن بوده است. تازهوارد سی وچهار ساله به جمجمهء انسانی که در کف دستانش بود خیره شد. جمجمه، مانند کاسهای گود و پر از شرابی به رنگ خون بود. به خودش گفت: بخورش. نباید از چیزی بترسی. طبق آداب و رسوم، او با لباس تشریفاتی یک مرتد قرون وسطائی که به سوی چوبهء ادامه ...
من سایه هستم. از میان شر دولنت، میگریزم. از میان اندوه ابدی، پرواز میکنم. در امتداد سواحل رودخانه آرنو، بینفس دست و پا میزنم… به سمت چپ به سوی ویادی کاستلانی، میچرخم، در ازدحام سایههای یوفیزی راهم را به سوی شمال ادامه میدهم، و آنان هنوز مرا تعقیب میکنند. صدای پای آنان، اکنون که با عزمی راسخ به شکار میپردازند، بلندتر میشود. آنان سالهای زیادی مرا تعقیب کردهاند. سماجت آنان ادامه ...