۸:۳۳ شب
راز در چگونه مردن است.
از همان موقع آغاز زمان، راز زندگی همیشه در چگونه مردن بوده است.
تازهوارد سی وچهار ساله به جمجمهء انسانی که در کف دستانش بود خیره شد. جمجمه، مانند کاسهای گود و پر از شرابی به رنگ خون بود.
به خودش گفت: بخورش. نباید از چیزی بترسی.
طبق آداب و رسوم، او با لباس تشریفاتی یک مرتد قرون وسطائی که به سوی چوبهء دار برده میشود این سفر را آغاز کرده بود. جلوی پیراهن گشادش باز مانده بود و سینهء رنگپریدهاش را نمایان میساخت، و پاچه چپ شلوارش تا زانو، و آستین دست راستش تا آرنج بالا رفته بود. یک حلقهء طناب سنگین – یا به قول برادران یک «طناب کش»- دور گردنش آویزان بود. بهرحال، امشب، مثل برادرانی که شاهد مراسم بودند او لباس استادها را پوشیده بود.
مجمع برادرانی که دور او جمع شده بودند همگی لباسهای سلطنتی پوست بره، عمامه، و دستکشهای سفیدشان را پوشیده بودند. جواهراتی تشریفاتی به دور گردن آویخته بودند که مثل چشمانی روح مانند در میان نور کمسو میدرخشیدند. بسیاری زا این مردان صاحب موقعیتهای اجتماعی قدرتمندی بودند، و با این وجود تازهوارد میدانست که مرتبهء دنیوی آنها درون این دیوارها هیچ ارزشی ندارد. در اینجا همه با هم برابر، و برادرهای قسمخوردهای بدود که در یک پیمان عرفانی با هم سهیم بوند…
■ نماد گمشده
• دن براون
• ترجمه محمد عباسآبادی