امریکایی یک فنجان قهوهء دیگر به لیماس داد و گفت: «چرا نمیروید بخوابید؟ اگر آمد بهتان زنگ میزنیم.» لیماس حرفی نزد، فقط از پنجرهء پست بازرسی به خیابان خالی خیره شد. – نمیتوانید تا ابد منتظر بمانید، قربان. شاید وقتِ دیگری بیاید. میتوانیم از پلیس بخواهیم با اداره تماس بگیرد، بیست دقیقهای به اینجا میرسید. لیماس گفت: «نه، حالا هوا، دیگر تقریبا تاریک شده.» – اما نمیتوانید تا ابد منتظر ادامه ...