ساعت هشت صبح بود، افسرها، کارمندان و مسافران معمولا به دنبال شبی داغ و خفقانآور، تنی به آب میزدند و سپس راهیِ کلاهفرنگی میشدند تا چای یا قهوه بنوشند. ایوان آندرهئیچ لائِفسکی، جوانی بیست و هشت ساله، لاغراندام و بلوند، دمپایی به پا و کلاه کارمندان وزارت دارایی به سر، هنگامی که پایین آمد تا به کنار ساحل برود، با آشنایان زیادی برخورد کرد و در این میان دوستش، ساموئیلنکو، ادامه ...
بنا به دلایلی که الان نمی توانم درباره جزئیات آن حرف بزنم، باید به عنوان پیشخدمت در خانهء یکی از مقامات پترزبورگ به نا آرلوف کار می کردم. او سی و پنج سال داشت و گئورگی ایوانیج صدایش می کردند. من به خاطر گرفتن انتقام از پدر آرلوف به خانه او رفته بودم. پدر او یکی از مقامات دولتی معروف بود که بزرگترین دشمن من در رسیدن به اهدافم به ادامه ...