«رسیف» شهر گلها و پلها و شهر خانههای مسکونی اشراف و نجبا و در عین حال شهر باتلاقها و «موکامبو»ها و شهر کلبههای گلی پوشیده از علوفه و حصیر و حلبی است. سحرگاهان سرد ماه ژوئن هنوز زنگ شب را نباخته اما نسیم ملایمی وزیدن گرفته است. در آرامش و سکون باتلاقها، صحرای فرورفته در گل و لای همچنان در خواب است، تنها گاه به گاه آواز جیرجیرکی از درون ادامه ...
من ناچیز که امروز قلم به دست گرفته ام تا رفتار و کردار ترا به نگارش درآورم، در روز نخستین دیدارمان، یک گدای زشت و حقیر بودم. – پدر فرانسوآ آیا تو آن روز را به یاد داری؟ – زشت و حقیر بودم و از پشت گردن تا ابروهایم پر از مو، صورتم پر از ریش و پشم و نگاهم ترسیده و وحشت زده بود. به جای سخن گفتن بسان ادامه ...