شوهرم را دیشب کشتم. چرخ دندانسازی را کار انداختم و جمجمهاش را سوراخ کردم. صبر کردم تا کفتری از جمجمهاش بیرون بپرد ولی به جای کفتر یک کلاغ بزرگ و سیاه بیرون آمد. خسته و مانده از خواب بیدار شدم، یا درستتر بگویم بدون ذرهای میل به زندگی. هرچه سنم بالاتر میرود میلم به زندگی کمتر میشود. اصلا تمایلی به زندگی کردن داشتهام؟ راستش را بخواهید نمیدانم، ولی این را ادامه ...
در فوریه ۱۹۳۲ به زندگی من پا گذاشت و دیگر هرگز از آن جدا نشد. بیش از یکچهارم قرن، بیش از نههزار روز دردناک و از هم گسیخته از آن هنگام گذشته است، روزهایی که رنج درونی و یا کار بی امید آنها را هرچه تهیتر میکرد، سالها و روزهایی که برخی از آنها پوچتر از برگهای پوسیده درختی خشک بود. روز و ساعتی را به یاد میآورم که برای ادامه ...
وقتی که بیرون آمدیم، هوا قدری بارانی بود. کت دکتر تنم بود. کت بو گرفته بود و برایم کمی گشاد بود. باران چند لحظه روی شانه و سرم ریخت. احساس سرمای مطبوعی کردم. بعد سوار ماشین شدیم. نفهمیدم ماشین آریاست یا شاهین. از درهای گنده و صندلیهاش معلوم بود که پیکان نیست. و بعد، یکی از آنها که صدای کلفتی داشت، عقب ماشین، دست راستم، نشست. و آن یکی که ادامه ...
متهم برخیزد ■ برخاستم. [در یک آن، گلوریا را دیدم که روی نیمکت اسکله نشسته است. گلوله تازه به شقیقه ش خورده بود. خون هنوز نجوشیده بود. نور انفجار هنوز چهره اش را روشن می کرد. همه چیز مثل چشمه ای که از سنگ بجوشد واضح می شد. کاملا یله شده بود، راحت، آن طوری که دوست داشت. فشار گلوله کمی از من برش گردانده بود. نمای کامل نیمرخش را ادامه ...
سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب دیده بود که از جنگلی از درختان عظیم انجیر می گذشت که باران ریزی برآن می بارید. این روءیا لحظه ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضلهء پرندگان جنگل است. پلاسیدا لنرو، مادر سانتیاگو ناصر، بیست و هفت سال بعد که ادامه ...