«برتا» سردی و دلمردگی روز را از پشت پنجره نگاه میکرد. آسمان، خاکستری و ابرها سنگین و پائین بود. جادهای که به دروازهها منتهی میشد با تندباد آسیمه سری رُفته شده و درختهاینارون قرمز که دو سوی آن را احاطه کرده، بیبرگ و عریان شده بود. چنین مینمود که شاخههای عریانشان از ترس سرما به شدت میلرزند. آخر ماه «نوامبر» و آن روز، روزی غمانگیز بود. واپسین روزهای سال، طبیعت ادامه ...
دگرگونیها هرچند زیاد باشند، ماهیت چیزی را عوض نمیکنند. بیاجو بواوناکورسی روز پرمشلغهای را پشت سر گذاشته بود. خسته شده بود، اما چون به نظم و ترتیب پایبند بود، پیش از آن که به بستر برود، یادداشتعلی روزانهاش را نوشت. یادداشتی کوتاه بود: «شهر (فلورانس) مردی را به ایمولا به سوی دوک گسیل داشت.» از آوردن نام آن مرد خودداری کرد، شاید چون آن را بیاهمیت یافته بود: آن مرد ادامه ...
هنگامیکه اولین داستان خود «جنون عشق» را که خوشبختانه سر و صدای زیادی در محافل ادبی برانگیخت نوشتم جوان بودم. این داستان موجب گردید بسیاری مرا شناخته در صدد کسب دوستیم برآیند. اکنون خوب بیاد میآورم که چگونه بعضی از د وستان مرا به محفل ادبی که با شرم و خجلت بدانجا قدم نهادم کشانیدند. از آن هنگام روزگار درازی سپری گردیده و در طول این مدت فعالیت ادبی از ادامه ...
هیچگاه هیچ داستانی را بدون نگرانی آغاز نکردهام. اگر آنرا داستان قلمداد میکنم برای آنست که نمی دانم چه اسم دیگری باید بر آن بگذارم. داستان کوتاهی برای گفتن دارم که پایان آن نه به مرگ و نه به ازدواج ختم نمیشود. مرگ، به همه چیزها خاتمه میبخشد و بنابراین نتیجه جامعی از یک داستان است، ولی ازدواج هم به نحو بسیار مطلوبی داستان را به پایان میرساند و نکته ادامه ...