سلیم فرخی گیج شد. هر قدمی که برای یافتن هستی، برای نجاتش، برای پیداکردن سرنخی در جست و جوی شخصیت او بر میداشت گیجترش میکرد. جغرافیای ذهنش جهتیابیش را چنان گم کرد که عاقبت به حس لامسه بسنده کرد و به ازدواج با نیکو تن داد. صدای خواهرش، گفت و گو از مراد، قربان صدقههای مادرش، حرف و سخن بیژن، صحرای دلش را خارستان کرد و خارها تیز بود و ادامه ...
سحر نبود. نور از شیشهی پنجره پشت پلكهای هستی افتاد و به قلبش راه یافت. و ستاره ای در دلش چشمك زد . پاشد در تختخوابش نشست. زمین و زمان روشن بود. یك آن مثل همهی خوشباورها باور كرد كه روز از دل ظلمات مثل آب حیات از درون تاریكی زاییده شد، اما نور تنها یك لحظه پایید: صبح اول از دروغ خود سیاهروی شده بود. هستی گلولههای پنبهی به ادامه ...
آن روز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. نانواها با هم شور کرده بودند، و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان میآمدند و نان را تماشا میکردند. خانم زهرا و یوسفخان هم نان را از نزدیک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت: «گوسالهها، چطور دست میرغضبشان را میبوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در ادامه ...