سال ۱۹۰۲، در نیوروشل نیویورک، پدر روی تاج سربالایی خیابان برادویو یک خانه ساخت. خانه سه مرتبهای بود از قلوهسنگ قهوهای، با چند اتاق خواب و پنجرههای شاهنشین و یک ایوان توریدار. پنجرهها سایبان راه راه داشت. خانواده در یک روز آفتابی اول تابستان به این خانهء بزرگ وارد شد و تا چندسال بعد از آن به نظر میآمد که ایام عمر همه به خوبی و خوشی خواهد گذشت. بیشتر ادامه ...
سلیم فرخی گیج شد. هر قدمی که برای یافتن هستی، برای نجاتش، برای پیداکردن سرنخی در جست و جوی شخصیت او بر میداشت گیجترش میکرد. جغرافیای ذهنش جهتیابیش را چنان گم کرد که عاقبت به حس لامسه بسنده کرد و به ازدواج با نیکو تن داد. صدای خواهرش، گفت و گو از مراد، قربان صدقههای مادرش، حرف و سخن بیژن، صحرای دلش را خارستان کرد و خارها تیز بود و ادامه ...
غروب گرم یکی از روزهای اوائل ژوئیه جوانی از اتاق کوچک خود که آن را از ساکنان پس کوچهء «س.» اجاره کره بود، به کوچه گام نهاد و آهسته با حالتی تردیدآمیز به سوی پل «ک.» روان شد. هنگام گذشتن از پلهها از برخورد با صاحبخانه خود در امان مانده بود. اتاق کوچک او درست زیر سقف خانهء بلند پنجمرتبهای واقع شده بود و بیشتر به گنجه میمانست تا به ادامه ...
جشن در کوی مگارا، کنار شهر کارتاژ، در باغستانهای هامیلکار به پا بود. سربازانی که در سیسیل به فرمان هامیلکار بودند، برگزاری سالروز نبر اریکس را سوری بزرگ میآراستند و، از آنجا که خانه خدا غایب بود و شمارهء ایشان زیاد، به کام دل میخوردند و مینوشیدند. فرماندهان، نیمموزههای برنزی به پا، در خیابان وسط باغ، درون خیمهای ارغوانی با شرابهء زرین، که از دیوار آخورگاهها تا نخستین ایوان کاخ ادامه ...
پهلوان میکلس، مثل هربار که دستخوش خشمی میشد، دندانهای خود را بر هم فشرد. دندان انیابِ طرف راستش از لب بیرون زده بود و در سیاهی سبیلش برق میزد. در «کاندی» او را به نام «پهلوان گراز» میخواندند و این لقب خوب به او میآمد. در حالت خشم کامل، با آن چشمان گرد و کدر و آن پس گردن کوتاه و برآمده و آن سینهء پهن و نیرومند و آن ادامه ...
سحر نبود. نور از شیشهی پنجره پشت پلكهای هستی افتاد و به قلبش راه یافت. و ستاره ای در دلش چشمك زد . پاشد در تختخوابش نشست. زمین و زمان روشن بود. یك آن مثل همهی خوشباورها باور كرد كه روز از دل ظلمات مثل آب حیات از درون تاریكی زاییده شد، اما نور تنها یك لحظه پایید: صبح اول از دروغ خود سیاهروی شده بود. هستی گلولههای پنبهی به ادامه ...
من نخستینبار او را در پیره دیدم. به بندر رفته بودم تا به عزم رفتن به «کرت» به کشتی بنشینم. سپیده در کار برآمدن بود. باران میبارید. باد خشک و گرمی بشدت میوزید و شتک امواج تا به آن قهوهخانهء کوچک میرسید. درهای شیشهای قهوهخانه بسته بود و هوای آن بوی نفس آدمیزاد و جوشاندهء گیاه «مریم گلی» میداد. در بیرون هوا سرد بود و مِه نفسها شیشهها را تار ادامه ...
بعد از شام، در اتاقم مشرف به خیابان کاتینا، به انتظار پایل نشستم. گفته بود: «حداکثر تا ساعت ده خواهم آمد» و وقتی ساعت زنگ نیمشب را نواخت، دیگر نمیتوانستم آرام بگیرم و رفتم پائین به خیابان. عدهای پیرزن با شلوارهای سیاه روی پاگرد چمباتمه نشسته بودند. ماه فوریه بود، گمان میکنم گرمشان شده بود. رانندهء سهچرخهای پائی آهسته پا میزد و بهسوی رودخانه میرفت. چراغهای محلی که هواپیماهای امریکائی ادامه ...
برای گزارش زیر چند منبع فرعی و سه منبع اصلی وجود دارد، که اینجا در ابتدا یک بار نام آنها برده میشود ولی بعدها دیگر اشارهای بدانها نخواهد شد. منبعهای اصلی که «سرچشمه»های این گزارشاند از این قرارند: صورت مجلسهای پلیس، وکیل دعاوی دکتر هوبرت بلورنا، همچنین صورت مجلسهای دادستان پتر هاخ، که رفیق مدرسه و دانشگاه او نیز بوده است. که -البته به طور محرمانه- بعضی از اقدامهای ادارهء ادامه ...
آن روز، روز عقدکنان دختر حاکم بود. نانواها با هم شور کرده بودند، و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود. مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان میآمدند و نان را تماشا میکردند. خانم زهرا و یوسفخان هم نان را از نزدیک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت: «گوسالهها، چطور دست میرغضبشان را میبوسند! چه نعمتی حرام شده و آن هم در ادامه ...