هوا سرد بود – قرار سرخیِ آسمانِ زمستانِ در شب، برف روز است. اما نه برف آمد نه ثریا. قرارش بر این بود که چمدانش را بردارد، کتابی را که دوست دارد و در حال خواندن است، روی لباسهایی که قرار است بپوشد در چمدان بگذارد و روی آنها دویست هزار تومان پول درشت بچیند و لباسهای گرم و زیرش را روی پولها چنان تا کند و جاسازی که راحت ادامه ...
مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوعِ فاجعه را حس کرده باشد. دیدهای چه طور حدقههاش از هم میدرند و خوفی را که در کاسهی سرش پیچیده باد میکند توی منخرین لرزانش؟ دیدهای چه طور شیهه میکشد و سُم میکوبد به زمین؟ نه، من هم ندیدهام. ولی، اگر اسبی بودم هراسِ خود را این طور برملا میکردم. (کسی چه میداند؟ کنیز بسیار است کدو هم بسیار! شاید روزی مادری از مادرانِ ادامه ...