هوا سرد بود – قرار سرخیِ آسمانِ زمستانِ در شب، برف روز است. اما نه برف آمد نه ثریا. قرارش بر این بود که چمدانش را بردارد، کتابی را که دوست دارد و در حال خواندن است، روی لباسهایی که قرار است بپوشد در چمدان بگذارد و روی آنها دویست هزار تومان پول درشت بچیند و لباسهای گرم و زیرش را روی پولها چنان تا کند و جاسازی که راحت و دم دست باشد.
دویست هزار تومان را از سمسار گرفته بود و یک نقاشی کار یک نقاش ایتالیایی را داده بود و بعدها فهمید با همان یک تابلو میتوانست خانهای در شمیران بخرد.
اینها را کاوه کفت و دوباره به کنار پنجره رفت. احمد گفت:
– چند شب پیش؟
کاوه به خیابان نگاه میکرد، گفت:
– سه شب پیش.
سکوت شد. احمد نشسته بود کنار یک بخاری علاءالدین که کتری و قوری چای روی آن بود. دو چای دیگر در همان استکانهایی که هنوز چای سردشده داشت ریخت. کاوه خندید. احمد گفت:
– چی شده. چرا خندیدی؟
کاوه گفت:
– یه مرد چاق…ته خیابان روبه رویی… بیخود خورد زمین.دردش برایش مهم نبود. از اینکه کسی ندید خوشحال شد. تو برای چی ساکت شدی؟…
■ جسدهای شیشهای
• مسعود کیمیایی
• نشر ورجاوند