خیلی وقته خفهخون گرفتهم و صدام در نیومده. الان یواش یواش داره میشه شیش ماه. باورت میشه. تازه اینش مهم نیست. مهم اینه که دیگه دارم خفه میشم. اگه هیچی نگم دق میکنم. میترکم. منفجر میشم. دلم میخواد هرچی تو دلمه برات بریزم بیرون. خودت که میدونی، من آدمی نبودم که چیزی رو تو دلم نگه دارم. هرچیزی رو هرجا میگم. حتی بعضی چیزها دربارهء زندگی خصوصیمو که هیچ خری برای کسی تعریف نمیکنه. تازه اونقدرهام که ادعام میشه، لوطینیستم. گوش میکنی یا حواست جای دیگهس؟ داری کی رو نگاه میکنی با توام. داشتم میگفتم. همیشه دلم میخواسته لوطی باشم. از مرامشون خوشم میآد. البته نباید پا رو حق گذوشت. یه وقتهایی هم بودم. خالی نمیبندم خودت که میدونی. بیا، اینم جاش. میبینی! همهش هم واسه خاطر اون بچه سوسوله بود که این خطو کاشتن رو گردنم. باید میذاشتم میزدن دخلشو میآوردن. بگو آخه به تو چه که تو کار مردم فضولی میکنی. مگه وکیل و وصیِ مردمی؟ تازه اون لجن حقش بود. اگه میدونستم افتاده دنبال خواهر اون یارو گندهه، خودمو نمیداختم جلو. نامردها وقتی ریختن سرم، اَمونم ندادن. یه دفعه هم دیدم گردنم سوخت. بابا، مسّبتونو شکر. چند نفر به یه نفر. همون یارو گندهه از پشت زده بود، نامرد…
■ کابوس
• سیامک گلشیری
• انتشارات نگاه