چشمهام بستهاند. از جلو صورتم که میگذرد، من تنها صداش را میشنوم. صدا مثل وزوز مگسی است. دور میشود. یعنی لابد دور شده، چون صدا محو و محوتر شده است. بعد کمی سکوت است. بعد صدای برخورد چیزی با شیهی پنجره. بس که محکم خورده است به شیشه. بس که شیشههاتمیزند. لابد باز تاجی خوشگله آنها را دستمال کشیده است. چشمها را باز میکنم و نگاه میکنم. افتاده است کف پنجره و به خودش میپیچد: سنجاقک.
دراز کشیدهام روی تختخواب. چشمها را که میبندم خوابی که دیدهام مثل کابوسی باز توی کلهام رژه میرود. شش ماه گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم. توی این مدت که مرا آوردهاند اینجا سعی کردهام فراموشش کنم، اما نتوانستهام. سعی کردهام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانستهام. بعضیها همهی خودشان را پاک میکنند و میروند. لابد میتوانند. من نمیتوانم. تلفن زنگ میزند اما از روی تخت تکان نمیخورم. بین زنگ دوم و سوم صدای شلیک چند گلوله میپیچد توی اتاق. لابد باز سربازهای پادگان گلابدره دارند تمرین میکنند. هنوز چشمهام بستهاند. دستم را دراز میکنم و گوشی را برمیدارم. دانیال نازی است. ساکن ۷۰۳ …
• من گنجشک نیستم
• مصطفی مستور
• نشر مرکز