آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد. هوا دم کرده بود و عوض خنکی اول صبح، گرمای شدیدی از سوراخی سقفِ بادگیر به داخل اتاق میریخت. سالم احمد بلند شد و لنگوتهاش را از کنار دیوار برداشت و دور سر پیچید و رفت توی تن شوری، وسطلها را برداشت و آمد روی ایوان. چند لحظهای منتظر شد تا به روشنایی تند ظهر عادت کند و بعد سطلها را زمین گذاشت و دوچرخهاش را که به درخت کُنار تکیه داده بود، آورد توی سایه. طناب پشت بند دوچرخه را باز کرد و سطلها را به ترک دوچرخه بست و کفشهای چوبیش را پوشید و در حالی که دوچرخه را با دست راه میبرد، از حاشیهء ایوان به طرف بیرون راه افتاد. و همین طور که میرفت نیمتنه و دوچرخه و پاهای خودش را در شیشههایتاریک اتاقهای زمستانی تماشا میکرد.
نزدیک در حیاط که رسید صدای سرفهء ناآشنایی بلند شد. سالم احمد ایستاد و گوش خواباند. صدای سرفه تکرار شد و به دنبال آن، صدای غریبهای که انگار پا روی شکستهء ماشوئهای آب را شکافت.
سالم احمد دور و برش را نگاه کرد. شاخههای کُنار حرکت میکرد و به نظر میآمد که سایهء تاریکی خود را لای برگها پنهان میکند…
■ ترس و لرز / قصه اول
• غلامحسین ساعدی
• نشر قطره