امروز، آقای عزیز، به جوانی برخوردم که یقین دارم میشناسیدش. اسمش شِنکِر است. تا آنجا که میدانم سالها همسایهء شما بوده و با برادرتان، که گفتهاند توی جنگ مفقودالاثر شده، به یک مدرسه میرفته. البته، این همهء ماجرا نیست. امروز خبر پیدا کردم که پنج سال آزگار است، از وقتی مقامات آن دروغ کثیف را دربارهء مفقودالاثر شدن برادرتان گفتهاند، دنبال این بودهاید که چه بر سر برادرتان آمده و به جایی نرسیدهاید. خوب، شِنکِر سرنخ ماجراست و میتواند چند و چون این دروغ را روشن کند. توی این دنیا تنها دونفر هستند که میتوانند حقیقت واقعه را برایتان بگویند. یکی شِنکِر است و دیگری خود من. البته، من در این مدت لام تا کام حرفی نزدهام. وقتی گزارش مرا بخوانید، پی میبرید که چرا پا پیش گذاشتهام اصل ماجرا را برایتان بازگو کنم.
مرا ببخشید از اینکه خبری را به شما میدهم که نمیشود از چشم کسی پنهان کرد. راستش، برادرتان مرده…
■ میراث
• هاینریش بل
• ترجمه سیامک گلشیری
• انتشارات مروارید