پهلوان میکلس، مثل هربار که دستخوش خشمی میشد، دندانهای خود را بر هم فشرد. دندان انیابِ طرف راستش از لب بیرون زده بود و در سیاهی سبیلش برق میزد. در «کاندی» او را به نام «پهلوان گراز» میخواندند و این لقب خوب به او میآمد. در حالت خشم کامل، با آن چشمان گرد و کدر و آن پس گردن کوتاه و برآمده و آن سینهء پهن و نیرومند و آن دندان انیابِ سرکشش واقعا به گرازی میمانست که پشمش به آدم افتاده و سر سم بلندشده آمادهء بریدن است.
نامهای را که در دست داشت مچاله کرد و در پر شال ابریشمین خود فرو برد. نامه را مدتی مدید کلمه به کلمه هجی کرده بود تا شاید معنایی از آن بفهمد. زیر لب گفت:«امسال هم که نخواهد آمد! باز مادر بدبخت و خواهر محنت کشیدهاش عید پاک را بدون او جشن خواهند گرفت! چون گویا آقا هنوز به تحصیل مشغول است! … آخر این آقا چه درس زهرماری میخواند و تا کی باید بخواند؟ روی آن را که ندارد که اقرار به خجالت خود بکند و به کرت برگردد چون با دختر یهودی ازدواج کرده است…
■ آزادی یا مرگ
• نیکوس کازانتزاکیس
• ترجمه محمد قاضی
• انتشارات خوارزمی