شب عید کریسمس بود. تاکسی آهسته به سمت پایین خیابان پنجم نیویورک میرفت. حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود. ترافیک سنگین و پیادهروها مملو از مردمی بود که خرید کریسمس خود را برای لحظات آخر گذاشته بودند، که شامل کارمندان پشت میزنشین هم میشد، و همینطور جهانگردان مشتاق که تزئینات ویترین مغازهها و درخت کریسمس راکفلر سنتر شگفتزدهشان کرده بود.
هوا تاریک شده و ابرهای تیره و تار هم سرتاسر آسمان را پوشانده بود، که نوید کریسمسی سفید و برفی را میدادف اما چراغانیها و صدای گروه همخوانان که سرود میلاد مسیح را میخواندند و جرینگ جرینگ زنگ بابانوئل، و حال و هوای خوب جمعیت، جوی نشاطآور و خوب را برای مردم ایجاد کرده بود.
کاترین دورنن سیخ روی صندلی عقب تاکسی نشسته و دستانش را روی شانههای دو پسر کوچکش انداخته بود و انقباض عضلات بدن آنان را حس میکرد و به مادرش حق میداد. پرخاشگری مایکل ده ساله و سکوت برایان هفت ساله، علائمی بود که نشان میداد هردوپسر به شدت نگران پدرشان هستند…
■ شب آرام
• مری هیگینز کلارک
• ترجمه نفیسه معتکف
• انتشارات لیوسا