بعضیها از موش میترسند. بعضیها از دزد، بعضیها از اشباح. عدهای هم همینطوری میترسند و نمیدانند از چه چیز. اما من دیگر هیچ نمیترسم. با اینکه میدانم توی خانه تنها هستم و بیرون خانه تندباد دریا غوغا میکند. دریا پشت مزرعههاست و ما معمولا صداش را میشنویم، اما امشب باد و دریا به جان هم افتادهاند و توی صورت هم جیغ میکشند.
از آشپزخانه هم صداهای گوشنواز میآید: مثل تیک تاک ساعت، طرق طرق شعلههای آتش که کندهها را میلیسند، جرق جرق میز و صندلی. کوچکترین صداها، صدای قلم من روی این کاغذهاست که گوشهای مرا پر میکند. مدتهای مدیدی است که دلم میخواسته اینها را بنویسم. وقتی که بچه بودم این مطالب را نوشتم، اما همه در آ« موقع به من خندیدند، زیرا مطالبی را که من مینوشتم در نظر آنان معنی و مفهومی نداشت. اما حالا دیگر این حرفها اهمیتی ندارد. برای اینکه وقتی چشمهای غریبه به این مطالب بیفتد، من دیگر در این جهان نیستم…
■ عاشق مترسک
• فیلیس هستینگز
• ترجمه علیاصغر مهاجر
• انتشارات سازمان کتابهای جیبی