گفتگوی مسخرهای بود:
تهیه کنندهء فیلم، خطاب به جوانا، زن جوان، چنین میگفت: «یک موضوع امروزی و در عین حال تکاندهنده میخواهم. جو یک داستان عاشقانه که البته از عشق خشک و خالی فراتر رود. درغیر این صورت، مردم خسته میشوند. یادت باشد که قهرمان زن باید ایتالیایی باشد و مرد امریکایی. مسائل فیلمهای مشترک را هم که میدانی. ببینم جو، دو ماه برایت کافی است؟»
– البته، رئیس
تهیه کننده حرف میزد، حرف میزد و جو بجای اینکه حرفهای او را دنبال کند، به ساعت عقربهدار دیوار روبرو زل زده بود» آن شب نیز که ریچارد به خانهء آنها وارد شده و تختخواب او را اشغال کرده بود، او در راهرویی خوابیده بود که بر دیوار آن یک ساعت دیواری، هر یک ربع ساعت یک بار، با آهنگ «وست سی لستر» به صدا در میآمد.
– جو، متوجه هستی که یک وظیفه کاملا استثنایی به عهدهات گذاشتهام. در حقیقت یک مرخصی دوماهه به تو اهدا میکنم.
– البته، رئیس.
ساعت دیواری عجیبی بود و به هیچیک از ساعتهای دیگر شباهت نداشت. روزها، جشن ازدواج یک پادشاه را در ذهن او مجسم میکرد. پادشاه صورت ریچارد را داشت ولی شبها که ساعت در تاریکی و ظلمت فرو میرفت، طنین آن در نظرش شوم و بدیمن مینمود…
■ پنهلوپه به جنگ میرود
• اوریانا فالاچی
• ترجمه ویدا مشفق
• انتشارات امیرکبیر