علف چنان زمین را پوشانده بود که سنگ دیده نمیشد. پایم به سنگ گرفت و کنار خیابان نقش زمین شدم. هیچکس به کمکم نیامد. قرار هم نبود کسیبیاید. هیچکس درآن خیابان و شاید حتی در خیابانهایدیگر شهر، راه نمیرفت. هیچکس، بجز من. هیچکس وجود نداشت، هیچکس با دو پا، بدنی روی این دوپا و سری روی بدن. فقط اتومبیل بود. اتوموبیلهایی که با سرعتی یکنواخت، با فاصلهای یکنواخت، مرتب و ادامه ...
گفتگوی مسخرهای بود: تهیه کنندهء فیلم، خطاب به جوانا، زن جوان، چنین میگفت: «یک موضوع امروزی و در عین حال تکاندهنده میخواهم. جو یک داستان عاشقانه که البته از عشق خشک و خالی فراتر رود. درغیر این صورت، مردم خسته میشوند. یادت باشد که قهرمان زن باید ایتالیایی باشد و مرد امریکایی. مسائل فیلمهای مشترک را هم که میدانی. ببینم جو، دو ماه برایت کافی است؟» – البته، رئیس تهیه ادامه ...
امشب به هستیت پی بردم. درست مانند قطره ای اززندگی که: از هیچ سرچشمه گرفته است. با چشمان باز، در ظلمت و ابهامی مطلق دراز کشیده بودم. ناگهان در دل ظلمت و تاریکی جرقه ای از اطمینان و آگاهی درخشیدن گرفت. تو آنجا بودی، تو وجود داشتی. ضربان قلبم از حرکت باز ایستاد و وقتی که دوباره تپش و ضربان نامرتب و آشوبگرانه آن را شنیدم. احساس کردم که تا ادامه ...