آفتاب میچسبید. بهار آمده بود و رفته بود ولی رنگ سفید زمستان هنوز روی قلهء کوهها باقی بود. قلهها را از اینجا نمیشد دید. اگر میخواستی ببینیشان بایدتا پیچ جاده جلو میرفتی. آن وقت سه تا قله را، یکی جلوتر و دوتا دورتر، میدیدی و میتوانستی تا آن طرف دره بدوی و چهارمیشان را هم ببینی. کوهها کبود بودند و سفید. دره مسی بود، خاکی بود، سبز بود، زرد بود، بنفش بود، و خیلی رنگهای دیگر. مخصوصا بعد از هر باران که گلهای وحشی سر از همهجا، حتی از لای سنگها بیرون میآوردند. رودخانه سفید بود، از بالا تا پایین، و سرد بود. آنقدر سرد بود که حتی در تابستان هم نمیتوانستی بیشتر از چند دقیقه پایت را در آن فرو کنی.
از این آسمانگدار کوه رو به رو را میدیدی، و مزرعهها را و باغها را که همهء دامنه را پوشانده بودند و تا هرجا که کوه اجازه میداد پیش رفته بودند. کوه این سوی رودخانه که سخت بود و تند بود تن به زراعت نمیداد…
■ سختون
• ناصر ایرانی
• انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان