سایهای دنبالش بود. همان سایهء همیشه. سایهء، خودش را در سایهء دیوار گم میکرد و باز پیدایش میشد. گنده بود، به نظر یوسف گنده میآمد، یا اینکه شب و سایه-روشن کوچهها او را گنده، گندهتر مینمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازهء دو تا آدم معمولی به نظر میرسید. یوسف حس میکرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو بادکرده. گاوی که پوستش را با کاه پرکنند شکمش لابد خیلی جلو آمده است. مثل شکم گاو. حتما – پیراهنش، آنجا که روی شیب شکمش را میپوشاند، چرک و کثیف باید باشد مثل چرم. تسمهء کمرش باریک باید باشد. کهنه باید باشد. تسمهء باریک و کهنه باید روی نافش نشست کرده و شکم ورم کردهاش را دو نیم کرده باشد. یک نیمتنهء گشاد باید تنش باشد. نیمتنهای که آستینهایش از دستها بلندترند. دستهای چاقف با انگشتهای کوتاه. دستهایی مثل گوشت ماندهء گاو کبود، باید باشند…
■ روز و شب یوسف
• محمود دولتآبادی
• انتشارات نگاه