تو نباید به چیزی که از آسمان میآید لعنت بفرستی. باران هم یکی از همانهاست. هر قدر که ببارد، رگبار باشد یا باران یخ، نباید به چیزی که از آسمان میبارد، لعنت فرستاد. هر کسی این را میداند. حتی سلیها.
اما با این همه در آن جمعهی اول ماه ژوئن، همانطور که در پیاده رو میرفت، به زمین و زمان لعنت میفرستاد. خیابان به طرز ناامیدکنندهای بند آمده بود و او باید به قراری میرسید که در هر صورت دیر شده بود. لعنت به سنگفرش شکسته، کفش پاشنه بلند، مردی که دنبالش کرده بود، رانندگانی که مثل دیوانهها بوق میزدند، درحالیکه میدانستند با سرو صدا گره کور ترافیک باز نمیشود، به تمام سلسلهی عثمانی که خیلی وقت پیش قسطنطنیه را فتح کرده و اشتباهی همانجا مانده بودند و البته به باران… به این باران لعنتی تابستانی.
اینجا باران مصیبت است. شاید در بخشهای دیگر دنیا باریدن ابر برای همهی جانداران برکت باشد، برای زمین، برای گیاهان و جانوران، برای کمی رمانتیک شدن، برای عشاق. اما در استانبول این طور نیست…
■ حرامزاده استانبولی
• الیف شافاک
• ترجمه گلناز غبرایی
• نشر مهری