… بر شانه راستش مینویسد: فکر میکند: «هیچ خلاص و نجاتی ندارم مگر که دستم را پیدا کنم و رازش را نگاه کنم… دستم بیامید، چقدر تنها مانده. دست چپم چقدر پوسیده و یتیم، بدون تنم، چقدر خوراک بارانها، بادها و آفتابها شده، چقدر زوزه کشیده و تنم را هی صدا زده، و من صدایش را نشنیدهام، تا حالا که من بی هیچ چارهای که هستم و هیچ نیستم جز ادامه ...
تو نباید به چیزی که از آسمان میآید لعنت بفرستی. باران هم یکی از همانهاست. هر قدر که ببارد، رگبار باشد یا باران یخ، نباید به چیزی که از آسمان میبارد، لعنت فرستاد. هر کسی این را میداند. حتی سلیها. اما با این همه در آن جمعهی اول ماه ژوئن، همانطور که در پیاده رو میرفت، به زمین و زمان لعنت میفرستاد. خیابان به طرز ناامیدکنندهای بند آمده بود و ادامه ...