پنجاه سال – نمیدانم زیاد عمر کردهام یا کم، همین قدر میدانم که پنجاه سال دارم- پنجاه سال دوماه کم. همین زمستان آینده، درست اول چله کوچیکه ، میباید پنجاه تا شمع بخرم و در منزل جشن تولدم را بگیرم – آن طور که خیلیها میگیرند و من هم دیدهام. یا پنج تا شمع هرکدام به نشانه دهسال، به علاوهء یکی کوچکتر. خوب، از کجا معلوم-شاید زنم مثل بعضی خدا لایق دیدهها، مثل اعیان و اشراف، از همین حالا به فکرش باشد که در آن موقع، هرچند برف دومتر جلو در خانه ما بالا آمده و ما را از عالم و آدم جدا کرده باشد، با یک جشن کوچک و خیلی خودمانی، جشنی که دوست بفهمد و دشمن نفهمد، مرا غافلگیر کد. من دیدهام که چطور خیلیها بلدند با این نوع کارها زندگی را به خودشان شیرین بکنند و دمی از عمر را که کنار هم هستند بخوشی بگذرانند. این رسم تازگیها توی خانوادههایی که دستشان به دهانشان میرسد طرفدارانی پیدا کرده است. خیلیها هم تقلید میکنند. البته در شهر، نه در روستا. تولد خود و بچههای خود را جشن میگیرند، یا سالگرد ازدواجشان را. موقع خاموش کردن شمع، آرزوهای خوش میکنند و با مهر و محبت کیک و شیرینی به دهان همدیگر میگذارند. خوب، به قول معروف، بهشت را به بها نمیدهند به بهانه میدهند. آدم برای این که شاد باشد باید بهانهای برای شادی داشته باشد. طفلکی زنم که هنوز دوسال نیست با من عروسی کرده یک بچه یک سالهء پسر دارد، که تازه راه افتاده و با راه افتادن خودش دردسر او را زیاد کرده است…
■ بافتههای رنج
• علیمحمد افغانی
• انتشارات نگاه