اولین کسی که پری دریایی را دید، جرئت نکرد خودش را نشان بدهد. بوبونی پشت پنجرهء رو به راسهء آبادی ایستاده بود. صدا که بلند شد، خیال کرد ناخدا علی از خانی دی منصور واگشته، فانوس را برداشت و توی پنجره گذاشت. راسه خالی بود، خالی و خلوت. بوبونی چرخید، رو به دریا نگاه کرد و ماندا خودش بود، آبی دریایی. توی دریا دایره زنگی به دست، جینگ و جینگ صدا میکرد و میرقصید. موهای آبی و بلندش روی موجهای ریز دریا افتاده بود. بوبونی چشمانش را بست، زیر لب دعا خواند و دوباره نگاه کرد. وقتی صدای جینگ و جینگ را بلندتر از پیش شنید و مرغان دریایی را دید که در آسمان جفره کش و قوس میزدند، فهمید که اشتباه نمیکند.
هوا تاریک میشد. ماه، غبارگرفته و دلتنگ توی آسمان نشسته بود. روی دریا پر از ساکن بود، ساکنهای آبی. آبیها میرقصیدند. فانوسهای دریایی بر دیرک کشتیهایی که در خور لنگر انداخته بودند، آویزان بود. گاهی آبی کوچکی سراغ فانوسی میرفت و فتیلهء آن را بالا میکشید. صدای دایره زنگی آبیها روی آسمان جُفره بال بال میزد، و بوبونی میترسید ناخدا علی تو راسه مانده باشد و آبیها او را بردارند و به ته دریا ببرند…
■ اهل غرق
• منیرو روانیپور
• انتشارات خانه آفتاب