اولین کسی که پری دریایی را دید، جرئت نکرد خودش را نشان بدهد. بوبونی پشت پنجرهء رو به راسهء آبادی ایستاده بود. صدا که بلند شد، خیال کرد ناخدا علی از خانی دی منصور واگشته، فانوس را برداشت و توی پنجره گذاشت. راسه خالی بود، خالی و خلوت. بوبونی چرخید، رو به دریا نگاه کرد و ماندا خودش بود، آبی دریایی. توی دریا دایره زنگی به دست، جینگ و جینگ ادامه ...
کنیزو مرده بود. مریم از مدرسه که به خیابان رسید، مردهای دم عرقفروشی «توکلی »را دید که چادر زنی را که پایش از جوی کنار خیابان بالا آمده بود میکشیدند و از خنده ریسه میرفتند. عرقفروشی کنار خیابانی بود که چند صد متر آن طرفتر از مدرسهء مریم میگذشت. زنگ مدرسه که زده می شد، بچه ها به خیابان می ریختند، زنهای آبادیهای نزدیک هر کدام با زنبیل پراز بازار ادامه ...