باز به آن تابلوی کوچک نقاشی در قاب سادهاش، چشم دوختهام. قرار است چند روزی به دهکدهء زادگاهم بروم و تماشای این تابلو خاطرات گذشته را به یادم میآورد.
این تابلو را مدتها پیش نقاشی کردهام. در این سالها هرگز آن را در نمایشگاهی برای تماشا نگذاشتهام، و هرچند که نقاشی شرمآوری نیست اما هروقت که آشنایانم از ده به دیدنم میآیند در گوشهای پنهانش میکنم. با آنکه اثر هنرمندانه و ارزشمندی نیست، امّا ساده و زیباست و سادگی و زیبائی روستا را در ذهن من زنده میکند.
در این تابلو آسمان غمانگیز پائیزی را میبینم با ابرهای رنگین، که به سوی کوههای دوردست پیشمیروند و در زیر این آسمان ابرآلود، رنگهای سبز و زرد و قرمز برای تجسم یک دشت پهناور در فصل خزان به هم آمیختهاند و در کنار جادهء باریکی که از میان دشت میگذرد شاخههای شکسته و خشک درختان روی هم انباشته شدهاند و در انتهای این جاده دو انسان شتابزده، یک زن و یک مرد، بر جادهء باریک نقش بسته است، و یکی از آن دو…
■ جمیله
• چنگیز آیتماتوف
• ترجمه محمد مجلسی
• نشر دنیای نو