باز به آن تابلوی کوچک نقاشی در قاب سادهاش، چشم دوختهام. قرار است چند روزی به دهکدهء زادگاهم بروم و تماشای این تابلو خاطرات گذشته را به یادم میآورد. این تابلو را مدتها پیش نقاشی کردهام. در این سالها هرگز آن را در نمایشگاهی برای تماشا نگذاشتهام، و هرچند که نقاشی شرمآوری نیست اما هروقت که آشنایانم از ده به دیدنم میآیند در گوشهای پنهانش میکنم. با آنکه اثر هنرمندانه ادامه ...
همهمهء رود از پشت خانه به گوش میرسد. باران از صبح زود به پنجرهها میخورَد. آب از گوشههای ترکدار شیشهها پایین میریزد. روشنایی روز به تیرگی میگراید و اتاق نیمگرم و بدبو است. نوزاد در گهوارهاش دست و پا میزند. با آن که پدربزرگ کفشهای چوبیاش را دمِ در کنده است، تختههای کف اتاق زیر پای او ترق تروق میکند و بچه به نق و نق میافتد. مادرش روی گهوارهء ادامه ...
صدها هزار انسان در محدودهای ناچیز گرد آمده، در چهرهء طبیعت دست میبرند و خاک را با سنگ میپوشانند، امّا دانه ها به هنگام جوانه میزنند و سبزهها از رستن باز نمیمانند. با آن که هوا را به دودِ زغال و نفت میآلایند و درختان را از ریشه درمیآورند و پرندگان و جانوران را به دوردستها میرانند، باز بهار فرا میرسد، از صحراها میگذرد و به شهرها راه مییابد. با ادامه ...