شده بود یک انار یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشهی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش میداشت و تکانش میداد میتوانست صدای به هم خوردن دانههای خشکش را بشنود. بوی ماندگی را در بینیاش احساس میکرد. بوئی ترش و شیرین که بر هوا میماسید آن را سنگین میکرد و مانند لایهای از عرق بر پوست او مینشست. دلش میخواست از جایش برخیزد و بگریزد. اما فقط توانست یکی از انگشتهای دست چپش را تکان بدهد و با همان حرکت احساس کرد که یکی از دانههای انار پر از آب شد. دوباره سعی کرد و این بار پنجه پای راستش خنکای ملافه را به درون کشید. داشت سرشار میشد. انگار فکری یا خاطرهای خوش از ذهنش یا از دلش گذشته بود. بعد صدایی شنید. صدای یک آهنگ بود. آهنگی آشنا و قدیمی که با خود حسی از امنیت و گرما را به دنبال میآورد. آهنگ را با گوشهایش میشنید با زبانش میچشید با بینیاش میبوئید و با دستانش لمس میکرد…
■ چهلسالگی
• ناهید طباطبایی
• نشر چشمه