پنج سطر

از هر کتاب

عزاداران بیل

می‌خوای بری؟
کدخدا ایستاد. پاپاخ هم ایستاد. هردو کله را نگاه کردند.
کدخدا گفت: «حال ننه رمضان خرابه می‌برمش شهر»
پنجرهء دیگری باز شد. کلهء مرد دیگری آمد بیرون و گفت:
«عصر که حالش خوب بود، نبود؟»
کدخدا گفت: «عصر خوب بود. اما حالا دیگه نیست. حالا دیگه حالش خوب نیست. راسی اگه پیرزن بمیره. چه کار بکنم؟ ها؟ اسلام، چه کار بکنم. پسره را چه کار بکنم؟»
اسلام گفت: «حالا در چه حاله؟»
کدخدا گفت: «برگشته، رو به قبله خوابیده.»
مرد اول خم شد و به اسلام گفت: می‌خواد ببردش شهر.» بعد رو کرد به کدخدا و ادامه داد: «بهتر نیس تا صبح صبر کنی؟»
کدخدا گفت: «می‌ترسم به صبح نرسه. من بیشتر تو فکر رمضان هستم. پیرزن دیگه تموم شده. می‌ترسم بچه از عصه بلایی سرخودش بیاره. چه کارش بکنم؟ ها؟ نشسته کنار ننه‌ش هی زار می‌زنه، زار می‌زنه و گریه می‌کنه.»
اسلام پرسید: «چه جوری می‌بریش شهر؟»
کدخدا گفت: «با گاری تو می‌برمش لب جاده و ماشین پیدا می‌کنم»…

■ عزاداران بیل

• غلامحسین ساعدی
• انتشارات نگاه

طراحی گرافیک مهدی محجوب
انتشارات نگاه, غلامحسین ساعدی, کتاب ایرانی