هوای آبکی بندر همچون اسفنج آبستنی هُرم نمناک گرما را چکه چکه از تو هوای سوزان ور میچید و دوزخ شعلهور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیچ از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایهی یک پرنده سیاه نمیشد.
«کُنار مهِنّا» گردگرفته و سوخته و خاموش با برگهای ریز و تیغهای خنجریش برزخ و خشکمگین کنار جاده نشسته بود. همه میدانستند این درخت نظرکرده است و هرکس از پهلوی آن میگذشت، چه روز و چه شب، بسمالهی زیر لب میگفت و آهسته رد میشد. این «کُنار» خانه اجنه و پریان بود که خیلی از مردم بوشهر قسم میخوردند که عروسی و عزای پریان را میان شاخههای آن به چشم دیده بودند.
سایه پهن تبدار «کُنار» محمد را به سوی خود کشید و نیزههای سوزنده خورشید را از فرق سر او دور کرد. پیراهنش به تنش چسبیده بود و از زیر ململ نازکی که به تن داشت موهای زبر پرپشت سیاهش تو عرق تنش شناور بود…
■ تنگسیر
• صادق چوبک
• انتشارات نگاه