اوایل اردیبهشت سال ۱۳۵۵، آبادان. سحر هوا هنوز گرگ و میش بود که صدای مرغهای دریایی از خواب بیدارم کرد. سرم کمی درد میکرد، اما ساق پا و قوزک پای چپم که هنوز توی گچ بود، درد نداشت، فقط بد جوری بی حس و کرخ بود. (دو سه جمعه پیش باید شاهکار بزنم و در باشگاه قایقرانی لب اسکله ساق پای خودم را بین دوتا قایق قلم کنم.) تنها بو دم، پنجره از شب باز مانده بود، و من صدای شاخههای بوته گل کاغذی را هم پشت دیوار پنجره میشنیدم که به توری میخورد. باد سحری بوی مهشط را به درون اتاق خواب فسقلی میدمید- همچنین بوی گاز و دود و سولفور پالایشگاه نفت و کارخانههای پتروشیمی را.
هرطور بود بلند شدم پنجره را ببندم. سحرگاه اردیبهشتی خاکستری رنگ آبادان روی باغ ۲۶۷ نشسته بود. باغ ساکت بود. جاده خرمشهر ساکت بود. آسمان ساکت و دنیا آرام و بیخیال، میان نسیم… نخلهای بلند، درختهای عرعر، بوتههای بزرگ گل خر زهره، همه خوابآلود و خاک گرفته، منتظر بارانی بودند که حالا باید برایش پنج ماه صبر میکردند…
■ درد سیاوش
• اسماعیل فصیح
• انتشارات صفیعلیشاه