اوایل اردیبهشت سال ۱۳۵۵، آبادان. سحر هوا هنوز گرگ و میش بود که صدای مرغهای دریایی از خواب بیدارم کرد. سرم کمی درد میکرد، اما ساق پا و قوزک پای چپم که هنوز توی گچ بود، درد نداشت، فقط بد جوری بی حس و کرخ بود. (دو سه جمعه پیش باید شاهکار بزنم و در باشگاه قایقرانی لب اسکله ساق پای خودم را بین دوتا قایق قلم کنم.) تنها بو ادامه ...
راجر بشنیدن نام خود چرتش پاره شد و از آن حالت نیمه بیهوشی و خوابآلود بیرون آمد و متوجه شد که باید چند ساعتی خوابیده باشد. هنگامیکه راجر بوکانان روی صندلی راحتی در ایوان هتل دراز کشید آفتاب ملایمی بصورتش تابیده بود و زمزمهء امواج دریا گوشش را نوازش میداد ولی اکنون که چشم میگشود هوا رو بتاریکی میرفت و نسیم سردی میوزید. ناگهان صدای جوان و پرشوری سکوت را ادامه ...
شب کریسمس سال ۱۸۶۳ در آسمان شهر «کونکورد» در ایالت ماساچوست، هیچ ستارهای چشمک نمیزد. درواقع ابرهای خاکستری کبودرنگی سراسر آسمان را پوشانیده بود. هوا رایحهء برف و بوی چوب سوخته میداد. سربازان از جنگ برگشته یقههای رنگ و رو رفتهء اونیفورمهای نظامیِ آبیرنگ خود را برگردانیده و در خیابانهای پرل و لای به دشواری حرکت میکردند. برخی از آنها، در حالیکه باد سردی که میوزید برروی صورتشان میکوفت، لنگان ادامه ...
در روزگاری که شهر «تهران» هنوز دورش چند دروازه داشت و ناصرالدینشاه صاحبقران از سفر آخر فرنگش برگشته بود و بازارچهء درخونگاه ناف شهر بود، یک صبح بهاری، جوانکی سفید و لاغرو، که تازه پشت لبش سبز شده بود، و شاعر مسلک بود، پیاده از ده قلعهمرغی آ»د شهر. جوانک لاغرو اسمش حسن بود. حسن یتیم بود. در خانهء ملای ده قلعهمرغی بزرگ شده بود. تک و تنها بود. قدش ادامه ...
من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم با یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد. آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعدههای طلایی برای عصر، ما را یعنی من و خواهرم را توی ادامه ...