پائولو آن شب نیز حاضر میشد تا از خانه خارج شود. مادرش در اتاق خود، که مجاور اتاق او بود میشنید که او دزدکی در حال حرکت است. شاید منتظر این بود که مادر چراغ را خاموش کند و به رختخواب برود تا او بتواند با خیال راحت خانه را تکر کند.
مادر چراغ را خاموش کرد، ولی به رختخواب نرفت، پشت در نشسته بود. دستهای خود را که شبیه دستان یک مستخدمه بود به هم می مالید؛ دستهایی که هنوز از شستن بشقابها خیس بود. انگشتان شست خود را به هم فشار میداد تا به خود قوّت قلب ببخشد، ولی پریشانی حال او لحظه به لحظه شدّت میگرفت و بر سماجت او غلبه میکرد؛ سماجتی که از امید نشئت میگرفت. او امیدوار بود پسرش آرام بگیرد و مثل زمان گذشته چیزی بخواند و یا برود بخوابد. در واقع برای چندلحظه صدای پای کشیش جوان شنیده نشد. فقط از بیرون، صدای زمزمهء باد به گوش میرسید که داشت درختان دامنهء تپهء پشت آن کلیسای کوچک را تکان میداد. بادی که گرچه شدید نبود ولی یکنواخت و مداوم، چنان مینمود که همانند یک روبان کلفت فریادکشان خانه را در خود میپیچد، تنگتر میکند و میخواهد خانه را ریشهکن و سرنگون کند…
■ وسوسه
• گراتزیا دلددا
• ترجمهء بهمن فرزانه
◄ اقتباس سینمایی از کتاب وسوسه با نام اصلی این کتاب: “مادر”، محصول ایتالیا به کارگردانی آنجلو مارسکا: