مردی که کلاه حصیری به سر داشت و نوار سرخرنگی به یقه کتش زده بود گفت: «پس تو مرا شخص بیشرفی میدانی و به من اطمینان نمیکنی.» مهندس، با ناراحتی چشمانش را بست. مرد کلاه حصیری به اصرار گفت: «میدانم، بخاطر گذشتهام به من اطمینان نمیکنی. شاید حق داشته باشی. آیا من شخص درستی هستم؟ تا حال در عمرت به یک بیشرف راستگو، که به ضعف خودش اعتراف داشته باشد، ادامه ...
علف چنان زمین را پوشانده بود که سنگ دیده نمیشد. پایم به سنگ گرفت و کنار خیابان نقش زمین شدم. هیچکس به کمکم نیامد. قرار هم نبود کسیبیاید. هیچکس درآن خیابان و شاید حتی در خیابانهایدیگر شهر، راه نمیرفت. هیچکس، بجز من. هیچکس وجود نداشت، هیچکس با دو پا، بدنی روی این دوپا و سری روی بدن. فقط اتومبیل بود. اتوموبیلهایی که با سرعتی یکنواخت، با فاصلهای یکنواخت، مرتب و ادامه ...
اولین باری که با فراچسکو مینلّی اشنا شدم در شهر رم بود، بیستم اکتبر هزار و نهصد و چهل و یک. من در آن زمان داشتم پایاننامهء لیسانسم را مینوشتم و پدرم یک سالی بود که در اثر آب مروارید داشت کور میشد. در یکی از ساختمانهای نوساز محلهء فلامینیو در کنار رودخانه زندگی میکردیم، اندکی پس از مرگ مادرم در آنجا ساکن شده بودیم. من تنها فرزند آنها بودم، ادامه ...
سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانوبوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعداز ظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان، دهکدهء ماکوندو تنها بیست خانه کاهگلی و نئین داشت. خانهها در ساحل رودخانه بنا شده بود. آب رودخانه زلال بود و از روی سنگهای سفید و بزرگی، شبیه به تخم جانوران ماقبل تاریخ، میگذشت. ادامه ...
جان سالم به در برده و زنده ماندهای. هم خودت و هم خانهات، اتاقهایت، تختوابهایت، عکسهای را که قاب کرده و دور و بر خود، اینجا و آنجا چیده ای ، درست مثل تصاویر قبرستانی خصوصی، لباس هایت ته مانده ای است از جهان دیگر، کفش هایی را که برای خود انتخاب می کنی همیشه از مد افتاده است. شبیه کفشهای قبلی که آنها نیز شبیه کفشهای قبلی و قبلی ادامه ...
ماریانا سیرکا بعد از مرگ یکی از عموهای ثروتمندش که کشیش بود و تمام ثروتش را برای او به ارث گذاشته بود، چند روزی برای استراحت به خانه ییلاقی خود رفته بود. خانهء روستایی در دهکدهء سِررا نزدیک شهر نوئورو، در میان جنگلی کوچک از درختان چوب پنبه قرار داشت. ماه ژوئن بود. ماریانا به خاطر پرستاری طولانی از عموی خود چنان لاغر و ضعیف شده بود که به نظر ادامه ...
به ندرت پیش میآمد که جولیو در آن ساعت شب در خیابان باشد. پیش خودش حساب کرده بود که جلسه حدود ساعت هشت تمام میشود (البته اگر همه چیز بر وفق مراد پیش میرفت.) ولی مدیر شرکت ساختمانی فورا مفاد قرارداد را پذیرفت و جولیو با چک دریافتی در جیب، کارش تمام شد. جولیو معمولا تمام بعد از ظهر را در دفترش میگذراند و چراغ همیشه روشن روی میزش مانع ادامه ...
پائولو آن شب نیز حاضر میشد تا از خانه خارج شود. مادرش در اتاق خود، که مجاور اتاق او بود میشنید که او دزدکی در حال حرکت است. شاید منتظر این بود که مادر چراغ را خاموش کند و به رختخواب برود تا او بتواند با خیال راحت خانه را تکر کند. مادر چراغ را خاموش کرد، ولی به رختخواب نرفت، پشت در نشسته بود. دستهای خود را که شبیه ادامه ...