باران هنگامه کرده بود. باد چنگ می انداخت و می خواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر می کشید می آمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشته های باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت. نهرها طغیان کرده و آب از هر طرف جاری بود. دو مامور تفنگ به دست، گیله رمد را به فومن میبردند. او پتوی خاکستریرنگی به گردنش پیچیده و بستهای که از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بیاعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهدیدکننده و تفنگ و مرگ، پاهای لختش را به آب میزد و قدمهای آهسته و کوتاه برمیداشت. بازوی چپش آویزان بود، گویی سنگینی میکرد. زیرچشمی به ماموری که کنار او راه میرفت و سرنیزهای که به اندازهی یک کف دست از آرنج و بازوی راست او فاصله داشت و از آن چکه چکه آب میآمد، تماشا میکرد. آستین نیمتنهاش کوتاه بود و آبی که از پتو جاری میشد به آسانی در آن فرو میرفت. گیلهمرد هرچندوقت یکبار پتو را رها میکرد و دستمال بسته را به دست دیگرش میداد و آب آستین را خالی میکرد و دستی به صورتش میکشید، مثل اینکه وضو گرفته و آخرین قطرات آب را از صورتش جمع میکند.
فقط وقتی سوی کمرنگ چراغ عابری، صورت پهن استخوانی و چشمهای سفید و درشت و بینی شکستهی او را روشن میکرد، وحشتی که در چهره او نقش بسته بود نمودار میشد.
مامور اولی به اسم محمدولی وکیلباشی از زندانی دل پری داشت. راحتش نمیگذاشت. حرفهای نیشدار به او میزد. فحشش میداد و تمام صدماتی را که راه دراز و باران و تاریکی و سرمای پاییز به او میرساند، از چشم گیلهمرد میدید…
■ گیله مرد
• بزرگ علوی
• انتشارات نگاه