همهچیز در سال ۱۹۳۲ اتفاق افتاد، زمانی که زندان ایالتی هنوز در کلدمانتین قرار داشت و البته، صندلی الکتریکی نیز در آنجا بود.
زندانیان اغلب لطیفههایی دربارهی صندلی میگفتند. مردم معمولا دربارهی چیزهایی لطیفه میسازند که آنان را میترساند ولی نمیتوانند از آن فرار کنند. به آن اولد اسپارکی یا بیگ جویی میگفتند. آنان دربارهی قبض برق و اینکه مور، رئیس زندان، در آن پاییز چگونه شام عید شکرگزاری را تهیه خواهد کرد درحالی که همسرش ملیندا سخت بیمار است نیز لطیفههایی ساخته بودند.
ولی نزد کسانی که میبایست روی آن صندلی مینشستند، شوخی و لطیفه چندان جایی نداشت. من در مدت خدمتم در کلدمانتین بر هفتاد و هشت فقره اعدام نظارت داشتم (هرگز دربارهی این رقم دچار حواسپرتی و اشتباه نشدهام، و حتی در بستر مرگ نیز آن را به یاد خواهم داشت) و تصور میکنم برای بسیاری از آن مردان، واقعیت اتفاقی که قرار بود برایشان رخ دهد، سرانجام زمانی کاملا روشن میشد که مچ پاهایشان به پایههای قطور بلوطی اولد اسپارکی بسته میشد. واقعیت زمانی آشکار میشد (و میتوانستید آن را – نوعی ترس را – در چشمان آنان ببینید که پاهایشان دیگر وظیفهی خود را به پایان رسانده بود. خون همچنان در رگهای آنان جریان داشت و عضلاتشون هنوز نیرومند بود، ولی کارشان تمامم شده بود…
■ مسیر سبز
• استیون کینگ
• ترجمه: ماندانا قهرمانلو
• انتشارات افراز
◄ اقتباس سینمایی از کتاب مسیر سبز در فیلمی به همین نام محصول ۱۹۹۹ به کارگردانی فرانک دارابونت با بازی تام هنکس: