از پشت پرده بوتههایی که چشمه را در بر گرفته بود، پاپای آب نوشیدن مرد را نظاره میکرد. کوره راه باریکی از جاده به چشمه میرسید. پاپای دیده بودش که -بلندبالا و تکیده و سربرهنه، با شلوار خاکستری مندرس و نیم تنهء راه راهی روی بازویش – از کوره راه بیرون آمده و کنار چشمه زانو زده است. چشمه پای درخت راشی از زمین میجوشید و روی بستری از ماسهء ادامه ...
وقتی کلانتر همراه لوکاس بیپام دم زندان رسید درست ظهر روز یکشنبه بود، گرچه همه مردم شهر (شاید هم به دلیل اهمیت موضوع، همهی مردم شهرستان) از شب قبل باخبر شده بودند که لوکاس مرد سفیدپوستی را کشته است. او آنجا بود، انتظار میکشید. اولین کسی بود ه خودش را آنجا رسانده بود. آن طرف خیابان مقابل زندان، زیر سایبان دکان بستهی آهنگری، طوری ایستاده بود که خیال میکردی وقتگذرانی ادامه ...
وقتی میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهر ما به تشییع جنازهاش رفتند. مردها از روی تاثر احترامآمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانهء او که جز یک نوکر پیر =که معجونی از آشپز و باغبان بود- دستکم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود. این خانه، خانهء چهارگوش بزرگی ادامه ...
اسحاق مکازلین، عمو اسو، که حالا سنش متجاوز از هفتاد و نزدیک به هشتاد بود و بیش از این را دیگر قبول نداشت، بیوه مردی بود و عموی نیمی از مردم ولایت بود و پدر هیچکس نبود. و این چیزی نبود که خودش در آن دستی داشته باشد یا اینکه آن را دیده باشد. کار، کار نوه عمه اش مکازلین ادموندز بود. این نوه عمه با اینکه نسبت به خانواده ادامه ...